خلاصه کتاب:
در شبی که ماه کامل می شود… تو می آیی، و من.. دختری که زادهی نور و روشنایی است… مستانه در آغوشِ گرمت قهقهه سر میدهم! بی آنکه بدانم نیروی پلیدی در کمینمان است. و زیر چشمی عاشقانههایمان را میپاید. و حال من… آرمیتی، بانوی نیرومند سپیدی… به زانو در میآورم هر آنچه میان عشق من و تو قرار گیرد…
خلاصه کتاب:
روایت عشق پر تب دامون و باران که بنا به دلایلی سال ها از هم جدا می افتند ولی دنیا کوچیک تر از اونیه که جلوی عظمت عشقشون قد علم کنه... روایت رازی که عظمت عشق رو به تصویر می کشه و... پیچیدن سرنوشت عشق دامون و باران در سرگذشت آن راز و...
خلاصه کتاب:
اقتدا کن به ، دلت ، هر وقت بین دو راهی رفتن و ماندن ماندی، دلت به دلم راه دارد، تو جز من جایی نخواهی رفت...! عاشقی در پی دیوونگی.. دختری که با چشم خودش شاهد ازدواج مردیه که تا سر حد مرگ اونو دوس داره… می شکنه اما چاره ای جز سکوت نداره، سکوت و سکوت تا بلکه خدا دلش به رحم بیاد و چاره ای کنه یا….
خلاصه کتاب:
دختر داستان ما، رازهایی تو زندگیش داره که حتی نزدیک ترین افراد خانوادش هم ازش بی اطلاع اند… زندگی پر از عشق ممنوعه… عشقی که نباید به ذهن و زبون بیاره چون در این صورت… این رمان از زندگی نامه چند شخصیت نوشته شده که در اخر همگی بهم وصل میشن…
خلاصه کتاب:
شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون گرفته، به پیشنهاد یکی از اطرافیانش به سراغ شغل آشپزی میره و در خونه هایی که بهش پیشنهاد داده میشه، شروع به کار می کنه و در این بین مردی عجیب و بدخلق که از قضا درگیری های زناشویی بسیاری هم داره ، سر راه سایه قرار می گیره…
خلاصه کتاب:
زندگی یک دختر جوان به نام عسل که بعد از مرگ پدرش درگیر مشکلات ریز و درشت زندگی می شود. پیدا کردن خانواده مادریش بعد بیست و پنج سال هم یکی از آن مشکلات است. در همین گیر و دار متوجه می شود عشق سابقه اش ماهان همان پسر داییش است که …
خلاصه کتاب:
قصهی سیاوش از ماجرای شکار دو تن از پهلوانان ایران زمین شروع میشه. طوس و گیو. در میانهی شکار، در نزدیکی مرز توران، طوس و گیو خوب رویی رو تنها و سرگردون پیدا میکنند. گلوی جفتشون پیشش گیر میکنه و در نهایت بدترین تصمیم ممکن رو میگیرند…
خلاصه کتاب:
دستی به موهام کشیدم و شالمو رو سرم گذاشتم یه نگاه کلی به خودم کردم و بعد تجدید رژم از اتاقم بیرون رفتم که مامان جلومو گرفت. -کیانا.. -جانم مامان؟ با استرس خاصی گفت:شیما باهات نمیاد؟! لبخندی به روش زدم و گفتم: مامان خانم چند بار بگم اون از من و دوستام حالش بهم می خوره اونوخت به نظرت میاد تو جمعی که با همیم؟ پوفی کشید و به طرف آشپزخونه رفت. مطمعنا دوباره داشت حرص می خورد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " هو دانلود " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.